از سوءالات رایجی که عکّاسان با آن سروکار دارند، این است که:
« این عکس شما چه پیامی دارد؟» یا:
«با این عکس می‌خواستید چی بگید؟»
در اواسط دهه‌ی ۶۰ که عناوین و تعابیری نظیر تعهّد و رسالت هنرمند به وفور شنیده می‌شد، گروهی از دوستان عکّاس من در قزوین اصرار داشتند که باید الزاماً یا ترجیحاً از سوژه‌هایی عکس بگیریم که در خدمت اهداف انقلاب اسلامی و صیانت از راه امام و پیامرسان شعور و شعار شهیدان باشد.
من با آنکه به حکم عضویّت در سازمان فکری و عقیدتی‌یی که در بدنه‌ی آن بودم - یعنی حوزه‌ی علمیّه‌ی قزوین - و نیز فضای خاصّ سیاسی - فرهنگی آن دوره، با خیل افراد بی‌تفاوت - که کاری با امام و نظام نداشتند - سر خصومت داشتم، امّا اندیشه‌ی انحصاری و جبر هنرمند به تولید نوع خاصّی از فرآورده‌های هنری را تاب نمی‌آوردم و بر این باور بودم که آثار فرم‌گرایانه‌ی هنری هم جایگاه خود را دارد.
لذا ممکن است یک عکس، به ظاهر پیام ارزشی خاصّی نداشته باشد؛ ولی عکس خوبی باشد. وظیفه‌ی عکس گاه هشدار است؛ گاه اشاره، گاه هزل و هجو، گاه شوخی و گاه بازی ساده‌ی کادر و نور و گاه تنها یک دعوت ساده به دیدن.
در عکس سیاه و سفیدی که مشاهده می‌کنید و من در اواسط دهه‌ی ۶۰ شمسی در قزوین در بام منزلمان در جنب مسجد و مدرسه‌ی شیخ‌الاءسلام گرفتم، فقط خواسته‌ام بگویم:
«چیزی را که من و چشم دوربینم می‌بیند، شما هم ببینید.  شاید این تار عنکبوت تنیده‌شده بر نرده‌ی آهنی از نگاه شما پنهان مانده باشد؛ ولی من دیدمش. لطفاً شما هم ببینید!»