شورشیرین!

وظیفه‌ی عکس و عکّاس گاه ایجادِ همزمانِ احساسات متضاد در آدمی است. شبیه برخی محصولات غذایی که دو مزّه‌ی مختلف را در آن واحد به مصرف‌کننده می‌چشاند: ترشی و شیرینی یا شیرینی و شوری را. عکس‌هایی که تصویرگر حالات عاطفی طاغیان و یاغیان است، چنین حالتی دارد.
عکس حاضر را در اردیبهشت سال ۱۳۸۰ش ـ زمان حکومت صدّام‌حسین saddam hosein - با دوربین «زنیت۱۲۲» zenit 122 در کربلا karbala عکّاسی کردم؛ از روی یک پوستر pooster نصب‌شده بر دیوار در روبروی حرم سیّدالشّهدا(ع) emam hosein.
دختر صدّام خیره در ادابازی شخصِ پشت به دوربین، به قاعده‌ی دختربچّه‌های مظلوم و خجالتی انگشتش را به دندان گرفته است. آیا این عکس، همزمان ترحّم‌انگیز و خشم‌آفرین نیست؟

مسگر نوجوان

اسفند ۱۳۶۶ شمسی است و نوجوان کم‌سن و سال کرمانی با تیشه‌ای در راستای جاذبه‌ی زمین و در امتداد سه ستون افراشته از ظروف مسی در تیررس کادربندی یک عکّاس ۲۲ ساله به نام رضا شیخ‌محمّدی قرار دارد که برای شرکت در مسابقات کشوری قرائت قرآن در حالی که عمامه بر سر دارد، به کرمان سفر کرده است. روحانی گردان امام رضا(ع) بودم در جبهه‌ی جنوب کشور و نامه‌ی دعوت به مسابقه‌ی مزبور که به دستم رسید، از فرمانده مرخّصی گرفتم و برگشتم قزوین و با هواپیما رفتم کرمان. بعد از مسابقه در مسجد طالبی‌زاده‌ی کرمان در فرصتی که یافتم، با دوربین یاشیکای مدل GSN جی.اس.ان در شهر گردش کردم و عکس گرفتم. برای کار عکّاسی همیشه در کنار کارهای دیگرم وقت گذاشته‌ام.
                               فایل صوتی قرائت قرآنم در مسابقه‌ی مزبور

کفاش

کفّاشی که در خلوت خویش در تهران، خیابان خیّام، کوچه‌ی معیّر مشغول کار و بار خویش است. تابستان ۶۶ با یک دستگاه دوربین کانن مدل AE1.program که امانت دوست ایّام جنگم «محمّد چیت‌ساز» بود، از قزوین به  تهران رفتم. کوچه‌ی معیّر در نزدیک منزل پدرخانمم «سیّد مرتضی میرکمالی» قرار داشت. با «زینب» عقدبسته بودیم و قرار بود دست جمع با قطار برویم مشهد. روز قبل از سفر، در تهران بیکار بودم. این بود که دوربین را برداشتم و رفتم برای عکّاسی. این عکس سیاه و سفید حاصل آن گشت و گذار است. کفّاش تصویر، به من که ۲۲ سال داشتم، گفت:
« مدّت‌ها بود کسی سراغ ما نیامده بود و امروز باعث شدی که دلمان باز شود.»

دعوت به دیدن

از سوءالات رایجی که عکّاسان با آن سروکار دارند، این است که:
« این عکس شما چه پیامی دارد؟» یا:
«با این عکس می‌خواستید چی بگید؟»
در اواسط دهه‌ی ۶۰ که عناوین و تعابیری نظیر تعهّد و رسالت هنرمند به وفور شنیده می‌شد، گروهی از دوستان عکّاس من در قزوین اصرار داشتند که باید الزاماً یا ترجیحاً از سوژه‌هایی عکس بگیریم که در خدمت اهداف انقلاب اسلامی و صیانت از راه امام و پیامرسان شعور و شعار شهیدان باشد.
من با آنکه به حکم عضویّت در سازمان فکری و عقیدتی‌یی که در بدنه‌ی آن بودم - یعنی حوزه‌ی علمیّه‌ی قزوین - و نیز فضای خاصّ سیاسی - فرهنگی آن دوره، با خیل افراد بی‌تفاوت - که کاری با امام و نظام نداشتند - سر خصومت داشتم، امّا اندیشه‌ی انحصاری و جبر هنرمند به تولید نوع خاصّی از فرآورده‌های هنری را تاب نمی‌آوردم و بر این باور بودم که آثار فرم‌گرایانه‌ی هنری هم جایگاه خود را دارد.
لذا ممکن است یک عکس، به ظاهر پیام ارزشی خاصّی نداشته باشد؛ ولی عکس خوبی باشد. وظیفه‌ی عکس گاه هشدار است؛ گاه اشاره، گاه هزل و هجو، گاه شوخی و گاه بازی ساده‌ی کادر و نور و گاه تنها یک دعوت ساده به دیدن.
در عکس سیاه و سفیدی که مشاهده می‌کنید و من در اواسط دهه‌ی ۶۰ شمسی در قزوین در بام منزلمان در جنب مسجد و مدرسه‌ی شیخ‌الاءسلام گرفتم، فقط خواسته‌ام بگویم:
«چیزی را که من و چشم دوربینم می‌بیند، شما هم ببینید.  شاید این تار عنکبوت تنیده‌شده بر نرده‌ی آهنی از نگاه شما پنهان مانده باشد؛ ولی من دیدمش. لطفاً شما هم ببینید!»

ثبت صاعقه با دوربین

همیشه بر این باور بوده‌ام که یکی از وظایف عمده‌ی عکّاسی، ثبت دقایق و لحظاتی است که چشم آدمی در شرایط طبیعی قادر به روءیت آن نیست؛ و اگر هم باشد لحظاتی است چنان زودگذر و آنی که تاءمّل در آن برایمان مقدور نیست. عکس، این امکان را به ما می‌دهد که چنین وقایعی را منجمد و فریز کنیم و هر قدر دلمان خواست در آن بنگریم.
تصویری که مشاهده می‌کنید، منظره‌ی ثبت صاعقه با دوربین عکّاسی است. گرچه این سوژه تکراری و  کلیشه‌ای است، ولی همچنان جذّابیّت خود را دارد.
این عکس را در قزوین گرفتم و روی بام همان منزلی که به جای منزل «شادمهان» (نماینده‌ی قزوین در مجلس شورای ملّی زمان شاه) برای روحانیّون مدرّس ساخته شد و ما مدّتی در آن اسکان داشتیم. دوربینم مدل روسی و از نوع بسیار ارزانقیمت (در حدّ ۷۵۰ تومان) بود. ارزان‌بودنش نکته داشت: تمام تنظیماتش دستی و مانوال بود و مردم عادی حوصله‌ی کار با آن را نداشتند.
در شبی ابری و بارانی در مرداد ۷۲ که آسمان رعد و برق می‌زد، فاصله‌ی دوربین را روی بینهایت گذاشتم و دیافراگم را روی ۱۶ و سرعت را روی B. دوربین را روی سه‌پایه و در حالی که دکلانشورش را قفل کردم، رو به نقطه‌ی تاریکی در آسمان قرار دادم و منتظر ماندم. با زدن اوّلین رعد و برق، دکلانشور را آزاد کردم. نور صاعقه روی فیلم خام ثبت شده و عکس حاصله این بود که می‌بینید.

رابطه

تصوّر می‌کنم بین این دو تصویر ربط و ارتباطی هست. سمت راستی را در فروردین سال جاری در کرج با دوربین دیجیتال کانن مدل S3IS گرفتم و سمت چپی را در بهمن سال ۱۳۶۴ شمسی (۲۳ سال پیش) در عملیّآت والفجر ۸ در شهر فاو عراق که چند روز بود ایران آن را به تسخیر خود درآورده بود، با یک دوربین آنالوگ کانن مدل آ.وان انداختم.

هزارپایی لای یک کتاب پر از عدد و رقم!

عکس را در اوایل دهه‌ی ۶۰ شمسی در قزوین در منزل اجاره‌ای «حاج رحیم حسین‌خانی فرش‌فروش» در خیابان سپه این شهر در هیجده‌سالگی گرفتم. منزلی بود که حدود یک سال در آن بسر بردیم و حوزه‌ی علمیّه‌ی قزوین در اختیار پدرم گذاشته بود. قرار بود تا آماده‌شدن منزلی که برایمان در محلّ منزل «شادمان» - نماینده‌ی قزوین در مجلس شورای ملّی زمان شاه - می‌خواستند بسازند، در منزل اجاره‌ای حسین‌خانی بسر بریم. منزل شادمان آنسمت خیابان در جوار مدرسه و مسجد شیخ‌الاءسلام قزوین قرار داشت و حوزه‌ی علمیّه‌ی قزوین و امام جمعه‌ی شهر جناب آقای باریک‌بین آن را خریدند تا بعد از تخریب، در محلّ آن برای مدرّسین حوزه خانه بسازند. منزل شادمان تخلیهّ‌ شد؛ ولی چیزهای بسیار که از نظر صاحبان اوّلیّه‌اش یحتمل جزو ضایعات و دورریختنی‌ها بود بجا ماند؛ مثل مقادیری مجلّه‌ی قدیمی مربوط به زمان شاه که به دست پاسداران بیت امام جمعه افتاد و بخشی از آن‌ها را هم فردی برق‌کشی که در الکتریکی خیابان سپه قزوین نزدیک مسجد شیخ‌الاءسلام مغازه داشت و در کارهای برقی امام جمعه یا حوزه‌ی علمیّه از او استفاده می‌شد، از آن خود کرد. ما هم روزهای آخر خبر شدیم و رفتیم سراغ بازمانده‌ی کتاب‌ها. فرهنگ وبستر بود و قرآن و انجیل به زبان خارجی. مشتی کتاب داستان و رمان انگلیسی و کتاب‌ درسی قدیمی و از این دست بود. کتابی که در عکس مشاهده می‌کنید، از همان کتاب‌های رهاشده در منزل شادمان است. هزارپای تصویر را زنده در منزل حسین‌خانی گیر آوردم و با مکافات بسیار سراندمش روی بازشده‌ی کتاب تا از این صحنه عکس بگیرم. حسّم این بود که تعدّد پاهای جانور در کنار اعداد و ارقام بیشمار، تناسبی را خلق می‌کند.

گل‌دادن کاکتوس من!

در سال ۷۶ در قم برای خودم یک گلخانه‌ی کوچک برای نگهداری کاکتوس kaktoos درست کرده بودم. جذّابیّتی داشت داشتن گیاهانی کوچک که برای بقا به آب اندک قانعند و در موقعیّت‌های جغرافیایی گرمسیر شبیه قم ما دوام می‌آورند. آنچه در این خصوص برای من از همه عجیبتر بود،  گل‌دادن کاکتوس بود. این تضاد را دوست داشتم که از بطن گیاهی که به ظاهر خشن و خاردار است، گل که سمبل لطافت است، بیرون بجهد.  در تصویر یکی از کاکتوس‌های آن دوره‌ی مرا می‌بییند  که بعد از مدّتی نگهداری به گل نشسته است و از آن با دوربین «زنیت» عکس گرفته‌ام.